معامله با خدا
ناخدای سفینه انقلاب اسلامی، حضرت آیت الله خامنه ای – اعلی الله کلمته- به بیان خاطره ای از زندگی خویش پرداخته و فرموده اند:
«مرحوم پدرم در سن پیری به بیماری آب چشم، که چشم انسان نابینا می شود، دچار شد. بنده آن وقت در قم بودم. تدریجا در نامه هایی که ایشان برای ما می نوشت، این روشن شد که ایشان چشمش درست نمی بیند. من به مشهد آمدم و دیدم چشم ایشان محتاج دکتر است. به چند دکتر که مراجعه کردم ما را مایوس کردند و گفتند هر دو چشم ایشان معیوب شده و قابل معالجه نیست.
بنده وقتی نزد ایشان بودم برایشان کتاب می خواندم، و باهم بحث علمی می کردیم، ار این رو با من مانوس بود. من احساس کردم اگر ایشان را در مشهد تنها رها کنم و به قم بروم ایشان به یک موجود معطل و از کار افتاده تبدیل می شود، و این مساله برای ایشان سخت و برای من هم خیلی ناگوار بود.
اساتیدی که آن زمان داشتم اصرار داشتند من از قم نروم، می گفتند اگر تو در قم بمانی ممکن است برای آینده مفید باشی. بر سر یک دو راهی گیر کرده بودم.
یک روز سراغ یکی از دوستانم که انسان اهل معنایی بود رفتم. موضوع را برایش تعریف کردم و گفتم دنیا و آخرت من در قم است؛ من باید از دنیا و آخرتم بگذرم که در کنار پدرم در مشهد بمانم. ایشان یک تامل مختصری کرد و گفت: «شما بیا کاری کن و برای خدا از قم دست بکش و در مشهد بمان؛ خدا دنیا و آخرت تو را می تواند از قم به مشهد منتقل کند.» این شد که تصمیم گرفتم برای خدا در کنار پدر در مشهد بمانم.
اگر بنده در زندگی توفیقی داشتم، اعتقادم این است که ناشی از همان برّی است که به پدر، بلکه به پدر و مادرم انجام دادم.