حرف زدن از رازها همیشه سخت نیست….
گاهی دوست داری گوش شنوایی پیدا شود و آنچه در دلت جاخوش کرده را برایش بگویی …
روزهای پر از تلاطم و سردرگمی داشتم….
نوجوانی ام شروع شده بود…
من زاده ی بهارم… سومین ماه بهار دل انگیز… پر از احساس و عاطفه…
همین حس و حال لطیفم عاملی بود که با بعضی از دوستان بیشتر اخت شوم و دوستشان داشته باشم…
لباس پوشیدنهایشان را هم دوست داشتم… همه اش میخواستم خودم را شبیه آنها کنم.نمیدانم چرا
خیلی شاد و پرجنب و جوش بودم و اصلا از وادی معنویت و تقیدات خیلی فاصله داشتم …
سرم گرم درس بود و رقابتهای مدرسه ای و شاگرد اول شدن و شیطنت های نوجوانی….
بلند بلند حرف زدن با دوستان در راه برگشت از مدرسه و شوخی و خنده…
روزهای پر از خاطره و البته بی هویتی گذشت و رسیدم به دبیرستان….
آن روزها بین آشنایان نام دختری رامیشنیدم که محجوب است و قاری قرآن و اهل نماز جماعت و….
به به و چه چه بود که میشنیدم و حسادت از درونم کمی تکان میخورد…
وقتی یکبار توی صف نماز او را دیدم نگاه مهربان و احوالپرسی گرم او مرا متعجب کرد…
توی دلم گفتم چقدر مهربان و صمیمی…. این همان دختریست که میگفتند… روسری اش را مدل عربی بسته بود و ساق دست داشت… برای من که از این پوشش ها ندیده بودم یا کمتر دیده بودم خیلی جذاب بود…از زیبایی جانماز و چادرنمازش و آن ساق دستهایش خوشم می آمد…
کم کم ملاقاتهای ما بیشتر شد.گاهی که وقت میکردم و به مسجد میرفتم کنارش بودم.. ذکر سجده و رکوعش خیلی به دلم مینشست…
♡♡آرزو کردم شبیه او شوم…♡♡ نمیدانم شاید همین خودم را ندیدن باعث شد لطف خدا شامل حالم شود و من هم مرزوق از حجاب….
آرام آرام مرا به جمع دوستانش برد…
پایگاه بسیج و جلسات خانگی…. خیلی دوست داشتم آن مجالس را….
چادری شده بودم و توی هیات مناجات که میشنیدم اشک میریختم و از دیروزهای خودم خوشم نمی آمد….
چهل هفته نماز امام زمان و دعای توسل و گاهی جمکران رفتن و این ها… نمک گیرم کرد…
نمک گیر خدا شدم…
خدا دست مرا در دست بنده های خوبش گذاشت… کنار آنها نشاند و به تهی بودنم نگاه نکرد…
ظرف وجودم را پر کرد و مرزوق شدم از حجاب… دیگر من هم چادر داشتم و این پوششم را دوست داشتم.هنوز هم وقتی دوستان مدرسه را میبینم فکر میکنم اگر این رفقای خدایی را پیدا نمیکردم چه میشد…
اگر آن حسادتهای بچه گانه مرا به سوی دوستم نمیکشاند و حسرت نمیخوردم که کاش من هم شبیه او بودم چه بر سرم می آمد….
خدا خریدار دلهایی است که “من “ندارد….
هیات و سینه زدن برای امام حسین و پیدا کردن جمع بزرگ دوستانم مرا دلگرم تر از قبل میکرد…
پشتم گرم بود که یادگار مادر را به سر دارم….
و چه هدیه ای و چه میراثی زیباتر و نگه دارنده تر از چادر مادر…..
ای خدای عزیزو مهربان…. نگاه تو به قلبها و به نیت هاست….
هرکجا دلی به سوی تو رو آورد یقینا اجازه اش را داده ای که آمده…
این نگاه را از ما نگیر و ما را میراث دار مادرمان صدیقه ی کبری قرار بده…
حالا که حجاب دارم و شاگرد مکتب امام صادق علیه السلام هستم .، محکم تر از قبل چادرم را میگیرم و سرم بالاست که در این وان افسا سایه ی مادرم زهرا.س. به سردارم…
این افتخار را به فرزندانم انتقال خواهم داد و قصه ی روزهای خوشی که با حجاب داشتم و دارم را برایشان نجوا خواهم کرد….
خدایا شکرت….
دست نوشته طلبه عزیز خانم.چوبداری