پرده اسرار
سلام دوستان از این پس هراز گاهی ان شاءالله برایتان رمان مذهبی می گذاریم
نسیم نیم نگاهی به چهره بیمار دخترش شقایق انداخت .گویی هرلحظه وجودش بود که روی تخت بیمارستان ذره ذره آب می شد . شقایق دختر ده ساله نسیم چند ماهی بود که دچار عارضه قلبی شده بود و قرار بود امروز تحت عمل جراحی قرار گیرد عملی که پزشکان گفته بودند ریسک بسیار بالایی دارد و احتمال زنده بیرون آمدن شقایق از آن خیلی پایین است عمل سه ساعت طول کشید در این مدت چشمان منتظر نسیم هر لحظه به در بود تا شاید خبری از حال شقایق به دست آورد بالاخره انتظار به پایان رسید و پزشکان ازاتاق عمل بیرون آمدند به نسیم گفتند: متاسفانه با این که تیم پزشکی تمام تلاش خود را کرد عمل موفقیت آمیز نبود و شقایق در حین عمل از دنیا رفت . دنیا روی سر نسیم خراب شد با این که آخرین روزهای زمستان بود و چند روزی به بهار باقی مانده بود اما گویی بویی از بهار در آسمان نبود آسمان گرفته بود و غبار آلود .روزها کم کم سپری شد و بهار آمد و چهل روز از آن روز غم انگیزگذشت .نسیم که در این مدت هرگز نتوانسته بود دوری شقایق را باور کند .حتی به دیدن خواهرزاده اش که تازه به دنیا آمده بود هم نرفت در یکی از روزها که آماده شده بود تا بر سر مزار شقایق برود زنگ در به صدا در آمد مادرش بود مادر با دستان گرم و مهربانش اشک هایی را که چون مروارید گونه های نسیم را پر کرده بود پاک کرد و به او گفت : دخترم عجب غنچه های زیبایی در باغچه شما روییده بود نسیم که در این مدت توجهی به اطراف خود نکرده بود به حیات آمده و به غنچه های زیبای گل سرخ و شقایقی که در باغچه حیاتشان روییده بود نگاهی کرد . مادر به او گفت : می بینی دخترم در پی هر زمستانی بهاری است نسیم گفت : اما مادر جان خزان زندگی مرا دیگر بهاری نیست شقایق تمام وجود من بود . یادتان هست وقتی به دنیا آمد چنان لاغر و نحیف بود که دکترها امیدی به زنده بودن او نداشتند نذر کردم اگر نیلوفر به یک سال برسد او را به پابوس امام رضا ببرم از این موضوع ده سال گذشت و من نذر خود را فراموش کردم تا این که سال گذشته من نذر خود را عملی ساختم و به همراه شقایق و پدرش به زیارت امام هشتم رفتیم بیماری شقایق ، نذر من و فراموشی آن و اینکه همان سالی که من نذر خودرا عملی ساختم شقایق از دنیا رفت . سرگشته و حیران حکمت خداوندی ام مادر جان . مادر که چون سنگ صبوری به حرفهای نسیم گوش می کرد به او گفت : دخترم درک حکمت خداوندی در توان ما نیست . خداوند که عادل و حکیم است در پی هر زمستان و خزانی و هر مرگی ، بهاری و تولد دوباره قرار داده است حکمت مهربان خدا براین بود که شقایق چند روز مانده به بهار از دنیا برود و بهار امسال را نبیند اما بعد از او خدا به ما خواهر زاده ات نرگس را بخشید . لبخند شیرینی بعد از مدت ها بر لبان نسیم نقش بست رو به مادر کرد و گفت : آری مادر جان گلها در بهار می رویند موافقید با هم به دیدار نرگس برویم . مطمئنم ازاین کار روح شقایق هم شادتر می شود .
به قلم طلبه عزیز خانم آزاده جهان تیغ